سلام بچه ها من ۱۸ سالمه و با مردی ۳۸ ساله ازدواج کردم بماند که چه قدر مخالفت داشتیم ولی باز هم کار خودمون رو کردیم و ازدواج کردیم . خیلی دوسش دارم اما اصل مطلب اینه که من چند روز پیش حالم بد بود و تو خودم بودم شوهرم اصلا توجه نکرد که چته و اینا و برعکس تا خواستم درد و دل کنم گفت که حوصلتو ندارم حوصله ی حرفاتم ندارم من رفتم کنار و هیچی نگفتم و فرداش به من گفت هلن من ازت خسته شدم از چشمم افتادی همش غر میزنی اما من همیشه درد و دل میکردم و اون میگفت داری غر میزنی رفتم به خواهرش گفتم که خیلی باهاش جوره و پشت گوشی یکم نصیحتش کرد و اومد به من پیام داد که هر چی داری جمع کن و برو خونه مامانت و میام طلاق توافقی میگیریم و نمیتونم باهات زندگی کنم و خیلی گیجم دلم میخواد خودکشی کنم خسته شدم دلمرده شدم