من هیچ وقت دلم نخواسته بابا مامانمو تنها بذارم هیچ وقت. هم چون خیلی دوستشون دارم هم چون تک فرزندم هم چون اونا خیلی خیلی خوبن و اصلا دلم نمی خواد از این خونه برم. برم که نه یعنی فیزیکی. چون شرط هایی گذاشتم که خیالم تقریبا از این مسئله راحته. ولی خب از این لحاظ که حالا دیگه باید محبتم به اونا رو با یکی دیگه هم شریک بشم.
خوابم نبرده از وقتی عقد کردم. شوهرم آدم خوبیه خیلی خیلی خوب. ولی کاش تک فرزند نبودم. کسی بوده مثل من اصلا دلش نخواد محبت خونواده اولشو با زندگی جدیدش تقسیم کنه؟ من واقعا نمی تونم هیچ رقمه.
چقدر زود همه چیز ردیف شد. انگار از وقتی اومد خواستگاری و چند وقت به پام نشست تا حالا همین دو سه روز پیش بوده
من نخواستم این بارم بهش بله بگم. بابام اینا خودشون گفتن این طوری نوه میاری برامون ما رو هم خوشحال تر می کنی. ای خدا