صبح شوهرم از خواب بیدار شد به دخترخاله اش زنگ زد تبریک گفت بعد هم رفت سرکار. به من هم تبریک نگفت. عصر هم اومد گرفت خوابید. منم ساعت هشت رفتم کیک خریدم اومدم برای دل خودم. حالا جالبه کیک رو خورد و بعد هم قهر کرد رفت تو اتاق. خیلی جالبه. از ما زنها تنهاتر خودمونیم. حتی وقتی خودمون هم میخایم شاد باشیم نمیذارن
تاپیک های شما را خواندم که شوهرتان علنا و وقیحانه خیانت می کند بارها گفته شما را نمیخواهد از ظاهرتان ایراد می گیرد و کلی دلتان را شکسته ... تقریبا هیچ حسی بهتون نداره و شما رو وبال گردنش میدونه که دوست داره از دستتون خلاص بشه ... شما هم توجیهتون برای ماندن در این شرایط غیر انسانی دخترتون بیان کردید که حتی دخترتون هم مهربون نیست و شما را نمیخواد و پدرش رو دوست داره ... حالا با این شرایط شما موندید چرا انتظار تبریک از کسی رو دارید که دوستون نداره و شما را نمیخواد چرا اصلا کیک می گیرید بهش تعارف می کنید؟ برای دل خودتون اصلا تعارف نمی کردید ... اگر موندی به هر دلیلی که واقعا خودت میدونی مثل خودش سگ محلش کن به خودت برس خونه هست کتاب بخون ورزش کن اصلا حسابش نکن ...
تاپیک های شما را خواندم که شوهرتان علنا و وقیحانه خیانت می کند بارها گفته شما را نمیخواهد از ظاهرتان ...
درسته عزیزم حرفت.درسته بچم بیشتر دوست داره پیش پدرش باشه ولی خب من باز هم دلم نمیاد تنهاش بذارم دلم براش تنگ میشه بچمه برام مهم نیست اون چی فکر میکنه. میدونی اگه بزرگتر بود شاید راحت تر میرفتم ولی هنوز به من احتیاج داره تو سن بلوغه. اگه برم اتفاقی بیفته خودمو نمیبخشم. چون بخاطرش موندم سعی میکنم فضای خونه قهر و تنش نداشته باشه. وگرنه استرس میگیره. بزرگتر بشه میرم دنبال زندگیم دوست داشت باهام میاد وگرنه هرجا خوش باشه منم حالم خوبه