گفتم برای مادرت پارچه بخر، مادرت هیچ وقت تکرار نمیشه
(چندساله با مادرش قهرم و قطع ارتباطیم)
گفت تو چی میخری برای مادرت
گفتم هیچی
گفتم بخدا هیچی نمیخرم(راست گفتم چون دلم ازش خوووون و مرده و زنده ی من براش بی اهمیته،منم دقیقا دارم مثل خودش برخورد میکنم)
بعد شوهرم گفت پول ندارم
گفتم خب یه روسری بخر براش
گفت باشه
با خودم میگم یعنی چی توی ذهنش باخودش میگه
لابد میگه این زن دیوانه ست
دلم نخواست مادرش فکر کنه من اجازه نمیدم پسرش براش کادو بخره و یه وقت آهش پشتم باشه