چیکار کنم بنظرتون بمونم تو این خونه یا نه توروخدا لطف کنید بخونید به راهنماییتون نیاز دارم

حالا امروز سرکار با خودش میرم اونجا نشسته بودم داداشم زنگ زد به بابام(من خط ندارم)بابامم گوشیو داد بمن که جواب بدم.داداشم پرسید سایز پای خانوم بابام چنده.منم گفتم حالا بزار بیا خونه بهت میگم.همینو گفتم و قطع کردم.بعد ازم پرسیدن چیگفت؟گفتم که داداشم گفته چند تومن از من دست توعه (الکی اینو گفتم چون با خودم گفتم اگه خانومش بفهمه میخواد براش چیزی بخره میگه نخره.اخه یکم رابطه داداشم از وقتی بابام سرشو شکسته با خانوم بابام و بابام بهم ریختس.بعد من بخاطر این گفتم بیا خونه بهت میگم برای اینکه نره چیزی بخره. پول بده بهتره. خودش بره بخره.

هنوز چکمه هایی که سال پیش بابام براش خریده بودو نپوشیده.نه از قصد فقط فرصت نشده.میخواستم بهش بگم پول بده تا خودش هرچی خواست از سلیقه خودش بخره.)

بعد منم خلاصه الکی گفتم که ازم پرسیده چند تومن از من دستته.(هفته پیش یه تومن ازش قرض گرفته بودم چون بابام نداشت.و ازش هم اجازه گرفتم.دوبار هم بهش گفتم میخوام چند تومن از داداشم قرض بگیرم)خانوما واقعا خسته شدم از دست بابام هرچی میخوام درست رفتار کنم باهاش دوست باشم درکش کنم نمیزاره.اینو که گفتم برگشت بهم گفت که تو چرا یه تومن ازش گرفتی نگفتی چند تومن ازش گرفتی؟گفتم من بهتون گفته بودم که.گفت که نگفتی چند تومن قرض گرفتی اما.منم عصبانی شدم گفتم انقد دروغ نگین من بهتون گفتم پشت تلفن.اون گفت نگفتی سر من داد نزن منم گفتم که چرا بهتون خبر دادم شما گفتین بگیر اشکال نداره.چرا دروغ میگین.بعد بلند شد نَخو پرت کنه سمتم(از این نخای بزرگ که واسه چرخ کاری استفاده میکنن)گذاشت سر جاش.باز دوباره حرف شد من گفتم بهت گفته بودم.

بگم؟

بعد دیگه نمیدونم همین حرفا تکرار شدو اون فحش میداد میگفت سرم داد نزن من میگفتم چربطی داره اخه من بهتون گفته بودم.بلند شد یه چیزی که اندازه کف دست بود که نمیدونم المینیومی بود چوبی بود یا پلاستیکی.ستم پرت کرد و خورد تو شقیقم.

بخاطر اینکه تو دعوا زن بابام رفت از هم جداشون کنه داداشم هلش داد که بره کنار اونم ناراحت شد.داداشمم عصبانیه هنوز.براش مهم نبود باهاش قهره.دیگه معذرت خواهی نکرد سر همین

اخه من چمیدونستم.گفتم شاید زن بابام بگه نخره چون اونروزی یه چیپس خرید داداشم گفت من نمیخوام چیزی که اون خریده باشه.بعدا بهش گفتم حالا ماجرا ادامه داره

منم دیگه همون لحظه با وجود اینکه درد انچنانی نداشت عصبانی شدم و واکنش شدید نشون دادم.یهو از جلوی چشم اون صحنه که سر و صورت داداشمو خونی دیده بودم رد شد دیوونه شدم پریدم تو سرو کله خودم شروع کردم گریه کردن.بعدا بهش گفتم ازتون متنفرم.هرچی میخوایم رعایت حالتونو بکنیم نمیفهمین.اینهمه ما رعایت میکنیم یکم شما رعایت نمیکنین.بعد دوباره گفتم عین سگ ازت متنفرم.بچهها یکی دوبار نبوده کتکایی که من خوردم.ولی همیشه سعی میکردم حریما حفظ بشه تموم سعیمو میکردم که بهش نگم ازش متنفرم ولی اینجا نتونستم.یه لحظه صورت داداشم اومد جلو چشم دیوونه شدم.فقط گریه میکردم میگفتم یروز از خونه میرم تو قبرستون داغمو به دلتون میزارم بشینید دو دستی بزنید تو سر خودتون.اونم گفت برو ببینم میخوای چیکار کنی

۲۰ سالشه.بابام خیلی رفتار بدی با همه داره.من تنها نیستم خواهرم داداشم ابجیم خانومش.البته خانومشم با خودش مشکل داره.یعنی اونا دعوای جدا از ماهم داشتن خودشون دوتا.بعضی وقتا تقصیر بابامه بعضی وقتا تقصیر خانومش.بعضی وقتام هر دو.اره هم خانومش اگه بتونه اونو هل میده و میزنه بابامم دو سه بار زده.فقط زور بابام بیشتر بود.بیشتر این چند بار که بابام زده بخاطر این بود که فحشای خیلییی بدی میداد.به ما و مادر پدرش