جاریم اعصابمو بهم ریخته دلم میخواد بترکونمش

اسی من ۴ تا زندایی دارم

زندایی بزرگم بیشترین زحمتا رو واسه مامانبزرگم کشیده

اون ۳تای دیگه فقط طلب دارن

اما مادربزرگم بیشترین لطمه رو به همون اولی زده و توقعش از همون بالاتره و زبونش بهش درازتره و قدرشو نمیدونه ..

مثلا اون ۳ تای دیگه رفتن مسافرت چیزی نمیگه ولی اینکه خودشو فدا کرده اگر بره تنهایی مسافرت مادربزرگم ناراحت میشه چرا منو نبرد

چون همیشه خودشو قربانی کرده بقیه عادت کردن به سواری کردن

دقیقا مادر احترامش جدا اونم در حد عرف

ولی با بقیه باید مثل خودشون بود

خداشفلش بده

چرا این قد خودتو درگیر رفتاراشون میکنی!!! اونا زنگ نزدن به شما خدا حافظی کنن یا یه تعارف که داریم میریم مسافرت مگه شما هم میاید،اونوقت شما رو چه حسابی باید بهشون زنگ میزدی!! اگه یه موقع گلایه کردن بهشون بگو مگه شما خدا حافظی کردید؟

چکار به اون داری ؟ تو رفتارت درسته.

اگر تازه وارده ، اونم به نقطه ای که تو رسیدی میرسه. ..! البته اگر برای شخصیت خودش ارزش قائل باشه

ببین عزیزم من ۷ تا خواهر شوهر دارم از هفده سالگی اومدم پیششون دوتا بزرگه از مامانم بزرگتر بودن

هر کاری که فکرش رو بکنی براشون کردم چونکه مادر هم نداشتم که نصیحتم کنه

بعد که عاقلتر شدم فهمیدم که دارن ازم سوء استفاده میکنن، من هم یواش یواش کنار کشیدم

الان در حد صله رحم باهاشون در ارتباطم، خودشون که میگن تو سیاست داری، من هم تو دلم میگم من بچه بودم و بی کس، شما هم ظالم، خدا برام خواست که زرنگ بشم

واقعا اینطوریه ؟ شما برادر داری؟

پس چرا من میبینم وقتی مثلاً میدونن برادر و زنش باهم خیلی خوبن اتفاق بیشتر به اون عروس حسادت میکنند و سر میندازه وسط زندگیشون ؟

من اکثرا اینطور دیدم

دقیقا همینطوره آفرین... انگار لطف عروس رو دیگه لطف نمیبینن فقط میشه وظیفه اش

من جاریم بدون اینکه خداحافظی کنه کربلا و مشهد میره... دائم

ولی من اصلا بهش نمیگم زیارت قبول...

با خواهر شوهرام رفتن کیش همه... اصلا هیچ واکنشی ندادم.

بعد سالها تازه فهمیدم با هرکس درحد لیاقتش رفتار کنم. بدون استرس...