سالی که مدرسه بودم ی گربه بی دلیل هر روز سر کوچه منتظرم بود و وقتی پیاده میشدم تا دم در خونه باهام میومد اسمش و گذاشتم پیشی
دیگه عادت کردم بهش میاوردمش تو حیاط بهش غذا میدادم
دیگه هر جا بود تو کوچه صداش میزدم پیشی بدو بدو میومد تو حیاط🥲
بعد این پیشی دو روز خبری ازش نبود یهو بچه ها خبر آوردن سه تا توله ی ناز زیر ی درخت به دنیا آورده
یکیش که مرد ولی دوتای دیگه رو ۷ ماه بزرگ کردم تو حیاط
مادرشون ولشون کرد رفت و حتی نزدیکشون هم نیومد هروقت تو کوچه صداش می کردم میومد تو حیاط ولی توله هاش و میدید فرار می کرد ولی من حواسم به اونا بود و در نهایت همسایمون شاکی شد که توله ها میان تو خونمون و....و بی خبر ی روز بردن توله هارو انداخت تو پارک
غم عالم میاد رو دلم وقتی یادم میفته که دیگه نیستن
همش به این فکر میکنم چی میخورن چیکار میکنن:()