زندگی با مادر شوهر

سلام من النا هستم ۱۸ساله توی شهری زندگی میکنم که خیلی زود شوهر میکنن برای همین آدم های مثل من خام هسن و نابلد:) شوهرم آدم خوبیه در کل همو دوست داریم جوری که توی شهر طلا هام زبان زده لباس هام و... و آدم پول داری هست شغل کشاورزی خلاصه که خوبیم با هم با خوانواده شوهرم یجا زندگی میکنم من طبقه بالا و اون پایین ولی زندگی کامل مثبتی ندارم دوتا خواهر شوهر دارم یکیش عروس عموم هست یکیش عروس عمه ام یعنی اونا عروس طایفه ما بودن تا زمانی که منو برا داداشون گرفتن نگم براتون که از اول کار من خیلی ادم مهربون و خوبی ام ولی اونا از اول دخالت ها بی احترامی هاشون منو از پا در آورده اول اینکه از وقتی ازدواج کردم به دکور خونه ام نظر دادن و باید خواسته اونا میشد به لباس خریدنم به اینکه چه لباسی بپوشیم چی آرایش کنم و حتی تمیزی خونه ام و مهم تر جهیزیه که مامانم عالی شو برام خریده ولی همیشه مقایسه و... خلاصه من تا حدی دوم اوردم و بعد اون افسردگی رفتن خونه مامانم و دکتر.... که اونا بعد دیدن حالم کمی بهتر شدن ولی باز این بیماری دوباره داره بهم برمیگرده وقتی یه مهمونی میشه میان همه فامیل های منو مسخره میکنن لقب و... و داره از خودم بدم میاد واقعا باید با چنین آدمی چطور رفتار کنم دیگه از سکوت متفرم و میخوام خودم دست به کار شم تا شوهرم واقعا من چی بگم یه روز میان حرف میزنن یع روز کامل گوشه گیر میشم و از خودم متنفر فقط از این ناراحتم که اگه منو آدم حساب میکردن حداقل کنار من غیبت هارو کم میکردن دیگه ببین هم عمه ام هم عمو هام شدن آدامس زبان اینا