من سه ساله ازدواج کردم
اوایل ک راه میرفتن میکفتن زن شاغل و ادم باید شاغل باشه تو چون مادرت شاغله بدت اومده و فلان
درصورتی ک کار کجا بود ک من برم اخه چه پارت.ی داشتم
از حرفا و کنایه های بقیه خسته شدم رفتم شرکت خصوصی ک انقد ساعت کاریش زیاده واقعا دیگه مخم نمیکشه و میخوام بیام بیرون یمدت استراحت کنم چون مرخصیم نمیدن
بعد اگ حوصله داشتم برم یکاری شروع کنم( از کارمندی متنفرم نمیتونم روزی ده ساعت کار کنم)ولی خاله و مادره شوهرم میگن اره سرکار برو سرکار خوبه و ..(خودشون کارمندن)مطمعنم چون میترسن پسرشون نرسونه و پسرشون چون کارمند نیس میخوان منو بچزونن ک مثل خودشون برم حمالی خیلی ازشون بدم اومده
خرف دیگه ای هم جز اینا ندارن