من کاربر قدیمی ام
احتمالا منو بشناسید
من چند ساله با خانواده شوهرم قطع رابطه م
دلیل این قطع ارتباط اینه که
10 سال باهاشون توی حیاط مشترک توی روستا زندگی کردم،(کوزت بودم براشون)
و چون خودم بچه شهر بودم
دیگه نمیتونستم دووم بیارم اونجا
اون 10 سال هم به زور شوهرم موندم
هر چی میزدم توی سرم که دیگه نمیتونم دووم بیارم
ازدست مادروخواهرت زله شدم شوهرم براش اهمیتی نداشت
خلاصه زدم به سیم آخر
و بافروش طلاهام یه خونه جدا اجاره کردیم یه روستای دیگه(چون نمیخواستم باخانواده ش تو یه روستا باشم)
وقتی رفتیم اجاره، یه مدت بعد تصادف میکنم
لگنم میشکنه، زمین گیرمیشم به مدت 5 ماه
خانواده شوهرم یه زنگ، حتی یه زنگ هم بهم نزدن بااینکه 5دقیقه فاصله داشتیم
فقط پدرشوهرم اومد ملاقاتم
که وقتی می دیدم هر هر میخندید(آخه دیدن آدم فلج خندیدن داره؟؟)
خلاصه کنم
خودم با سهمی که بعد ازفوت پدرم نصیبم شد
و یه مقدار پول وطلا داشتم
باهاشون خونه خریدم زدم بنام خودم
از وقتی ما اومدیم شهر
مادرشوهرم مشکل قلبی پیدا کرده(خاله م مادرشوهرمو توی خیابون دیده و اومده بهم گفته، گفت مادرشوهرت خیلی داغون شد و اصلا انگار که اب رفته باشه)
شوهرم اینو ازمن پنهان کرده بود
ولی
اصلا خونه نمی اومد مگه وقت خواب
وقتی هم می اومد به جز سلام هیچ چیزی نمیگفت
با گوشیش سرگرم میشد، بعدم میرفت میخوابید
صبح هم که پامیشد میرفت پیش مامان جونش
بارها بخاطر رفتارش تاپیک هم زدم
حالا علت رفتارشو فهمیدم
انگار مقصر مریضی مادرش منم
فک کنم اگه مادرش بمیره
میخواد بگه من قاتلشم و طلاقم بده
انتظارداره برم دست بوسی مادرش
مادرش که وقتی مریض بودم حاضر نشد حتی یه زنگ بهم بزنه
حالا من چشمم رو روی همه چیز ببندم برم خونه مادرش
چقدر این مرد وقیح وگستاخه وبی شرمه