تو تاپیک قبلیم داستان زندگیمو کامل گفتم
اینجا هم یه خلاصه اتفاقای جدیدو میگم
من سال91 ازدواج کردم، ازدواجمم عاشقانه بود، من و همسرم همو میخاستیم ولی خونواده ها راضی نبودن کلی اذیت شدیم آخرشم همیرم دست به خود کشی زد تا راضی شدن،، سال91ازدواج کردیم رفتیم سرخونه زندگیمون، البته خونه زندگی که چه عرض کنم تو یه اتاق 3*4پیش پدر بزرگش و زن پدر بزرگش،همسرم یه ادم خیلیی بد دل، شکاک، بد دهن وبی مسئولیت بود که دست بزنم داشت
سه ماه بعد ازدواج حامله شدم، حاملگی و زایمان خیلی سختی داشتم
بعدشم که بچم خیلیییی بچه ی ناارومی بود، همسرمم اصلا نه درکم میکرد، و نه کمک