2777
2789

تو تاپیک قبلیم داستان زندگیمو کامل گفتم

اینجا هم یه خلاصه اتفاقای جدیدو میگم

من سال91 ازدواج کردم، ازدواجمم عاشقانه بود، من و همسرم همو میخاستیم ولی خونواده ها راضی نبودن کلی اذیت شدیم آخرشم همیرم دست به خود کشی زد تا راضی شدن،، سال91ازدواج کردیم رفتیم سرخونه زندگیمون، البته خونه زندگی که چه عرض کنم تو یه اتاق 3*4پیش پدر بزرگش و زن پدر بزرگش،همسرم یه ادم خیلیی بد دل، شکاک، بد دهن وبی مسئولیت بود که دست بزنم داشت

سه ماه بعد ازدواج حامله شدم، حاملگی و زایمان خیلی سختی داشتم

بعدشم که بچم خیلیییی بچه ی ناارومی بود، همسرمم اصلا نه درکم میکرد، و نه کمک

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

چون قبلا با جرییات نوشتم الان دیگع خیلی توضیح نمیدم

در همین حد بگم که تقریبا10سال زندگی کردیم ولی خب اصلا زندگی خوبی نداشتیم همش دعوا فحش کتک کاری و این چیزا

البته همسرم احلتقای خوبم داشت ولی خب اینقد اذیتم کرده بود که به چشمم نمیومد، سال92پسر بزرگم تولد شد و 98پسرر دومم، سال1400داداشم عروسی کرد و همسرم با خواهر زن داداشم اشنا شد و باهم ارتباط گرفتن

2سال تحمل کردم، التماس کردم، خاهش کردم گفتم درسته زندگیموم بده ولی این راهش نیست

کوتاه نیومد که نیومد منم طلاق گرفتم

بعد طلاق با یه نفر اشما شدم که اولش اصلا فصدم رابطه احساسی نبود ولی خب رابطمون شکل احساسی به خودش گرفت

همیر سابقم اینو فهمید و بماند که الم شنگه ای به پا کرد و چه اذیتایی که منو کرد بخاطر این ماجرا و رابطه ما تموم شد

مدتی باهم در ارتباط نبودیم تا اینکه نزدیکای تولدم بود یه عکس استوری کردم ریپلای کرد و باز شروع کردیم حرف زدن


بنویس دارم میخونم

دیدم کسی نیست ادامه ندادم

ببین داستان زندگیم خیلییی عحیبه هرکس میشنوه از تعحب شاخ در میاره ولی خب کسی نیست منم حوصلم نمیشه بشینم با جزییات بنویسم

الان کلی میگم سوالی داشنی بپرس

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792