تو شهرم ولی خونه شوهرم یک زندانه و شکنجه گاهه برام . دوس دارم برم روستای پدری کنارشون زندگی کنم شاغلم مشکلم فقط پرستار بچه هس. اونجا خانوادم وکنارشون آرومم بچمم هر وقت میریم حتی دوس نداره برگردیم چون بچه زیاده خیلی خوش میگذره بهش
سرزنش نکن چرا بچه اوردی شما از قصه زندگی کن بیخبری
شوهرم هر روز خدا اونقدر فحشم میده گاها هم میزنه که چرا دودونه لوبیا افتاده چرا نوکری خواهراشو نمیکنم چرا دم میوه رونخوردم . میره تو شهر منو سوار ماشینش نمیکنه که مبادا با پول خودمدخرید کنم اگه ببره تا خود مقصد فحشم میده
البته با بچه هاش خوبه فقط با من اینه