من خانوم داداشم چند ماه دیگه زایمانشه!
بچهی دومشه و به فاصله یک سال بعد از زایمان اولش باردار شد
بچهی اولش رو من و مامانم میرفتیم پیشش نگه میداشتیم کمک میکردیم که بزرگ شد وای یعنی دهنمون قشنگ سرویس شد اصلا اون روزا کابوسه واسه.
مامانم که اکثر شبا میموند کمکش و خیلی اذیت میشد!
زنداداشمم مادرش چند سال پیش فوت کرده و خواهر و دوستی هم نداره کلا تقریبا هیچکسو نداره!
داداشمم خیلی بیاعصابه زیاد حوصلهی بچه نداره یعنی واقعا بیتحملهههه و ی وقتایی که من میرم اونجا دیوونه میشم از فضای اونجا
هم بچهشون خیلی اذیت میکنه که البته اینم بگم عاشقشمااا
ولی خب بیش از اندازه بیش فعاله و به همه چی دست میزنه ی جا بند نمیشینه کلا باید حواست بهش باشهههههه!
الان که زایمان دومشه قطعا من و مامان باید بریم پیشش ، من خودم واقعا خیلییییی دوس دارم بهشون کمک کنم ولی هم سرکارم هم میرم باشگاه هم تو خونه پِت دارم نمیتونم تنهاشون بزارم کلا زندگیه خودمو دارم نمیتونم پیششون بمونم یا بچه داری کنم واسم سخته خیلی سخت حس میکنم دارم عذاب میکشم در این حد حس میکنم توی ی موقعیتی میرم که خودم انتخابش نکردم !
مامانمم پوکیِ لگن و استخوان گرفته داره قرص مصرف میکنه و زانوهاش و کمرش خیلی ناتوان شدن دستاشم همینطور
اینم بگم بشدتتتتتتتت مامانم هوای زنداداشمو داره مثل ی مادر حتی بیشتر
الان که قراره زایمان کنه واقعا دغدغمهم شده چیکار کنم.
بشدتمممم ازمون توقع داره
البته حق داره ولی درکی راجبه شرایط بقیه نداره زود ناراحت میشه و تنش ایجاد میکنه!
با اینکه تصمیمه خودشون بوده بچه دار بشن ولی ناخوادگاه ما هم توش دخیلیم !