از رنج هایی که برده ام ناراحت نیستم،همین رنج ها بود که راه نجات را به من اموخت،همین رنجها بود که راه درست زیستن را به من هدیه داد،رنج هایم را بوسه میزنم و در صندوق گنجهایم میگذارم،گذر زمان جواهرشان میکند
همسر منم اینطوریه از اولم همین بود میره سرکار دم به قیقه زنگ میزنه چند روز میرم خونه مادرم انقدر بهونه میاره مغزم از کاراش درد میکنه چون از خانواده ش محبت ندیده کم بود داره اون محبتایی که باید مادرش بهش میکردو ازمن انتظار داره