بچه ها جدی جدی من برا این پسره میمیرم
اصلا یادم نمیاد زندگی قبل از اون جه شکلی بوده
هر لحظه منتظرم منتظر صب که بهم بگه صب بخیر منتظر ظهر که خودش برام نهار درست میکنه عصرا که از روزم میپرسه شبا که زنگ میزنه و من اون لحن بانمکشو با دنیا عوض نمیکنم اخر شبایی که شب بخیر میگه
دنیا باهاش برام معنی گرفته اسمون خوشگلتر شده اواز گنحشکا دلنشین تره شهر رنگی تر شده و من حس میکنم دارم کنارش زندگی کردن یاد میگیرم خورشیدم شده چشای عسلیش
و خوب میدونم که هیشکی برای همیشه نیست و از اون روز میترسم از حس عمیقی که بهش دارم این که اگه یه روزی خیانت کنه چی بزاره بره چی اصن زبونم لال چیزیش بشه چی
و اینحاست که از شدت عشقم میترسم مگه میشه یکیو انقد بخوای
شدید وابستشم یروز نبینمش نفسم بالا نمیاد من همیشه استرسی تا بوی تنش بهم میخوره اروم اروم میشم
این وابستگی ممکنه در اینده اذیتم کنه چیکار کتنم کم شه توروخدا راهنمایی کنید ؟؟