امروز میخوام از موضوعی حرفی بزنم که به زبون آوردن همیشه سختم بوده
درباره ی تلنگری که باعث شد من افسردگی بارداری بگیرم و کلا زندگیم عوض بشه
زمانی که باردار بودم مادربزرگ شوهرم به من و شوهرم به شوخی گفته بود که اگه بچت پسر بشه یه میلیون کادو میدم اگه دختر بشه هیچی نمیدم
مادرشوهرم هم از اول مستقیم نگفت ولی از حرف ها و رفتارهاش میفهمیدم منتظر پسره
قبل از بارداری من هم مادربزرگ شوهرم خیلی جدی میگفت که پسر خیلی خوبه و دختر به درد نمی خوره
پسرهاشم همه خوبن و خیلی بهش میرسن،دختراي خیلی خوبی هم داره و خیلی براش کار میکنن و بهش احترام میزارن نمیدونم چرا این حرفا رو میزنه
مادرشوهرم به واسطه ی فرهنگ مرد سالاری همیشه سعی داشت به من سلطه داشته باشه و منو مطیع خودش کنه،من راضی نشدم و کوتاه نیومدم، که 50 درصدش هم به خاطر خود شوهرم بود که آدم منطقی ایه،من هر چقدرم که قوی بودم و از جانب خانوادم حمایت میشدم اگه شوهرم میخواست مثل اونا رفتار کنه یا مجبور میشدم کنار بیام یا نهایتا مسیرم رو ازش جدا کنم ولی خدا خواست که اون مثل اونا نباشه
تا اینجا مشکلی نبود، چون من با روحیات طرز فکرشون آشنایی داشتم و حرفشون راجع به بچه رو جدی نمی گرفتم، اما یه جایی دیگه واقعا بهم برخورد، خیلی مذهبی هستن، رفتم تو دین و مذهب جستجو کردم که مثلا یه راهی جلوم بزاره که بگم حرفاتون اشتباهه، درسته که درباره ی نوزاد دختر سفارش های نیکویی شده،اما وقتی دیدم حقوق زن چقدر از مرد کمتره خیلی ترسیدم، درسته خیلی از احادیث با سودجویی تو اینترنت روایت میشن، ولی آدمایی رو دیدم که حتی چیزایی که ما به عنوان ظلم می شناسیم رو ظلم نمیدونن و حق خودشون میدونن که در حق زن ها انجام بدن، نمی دونستم باید چه کار کنم، و هرروز افسرده تر شدم.
من با یه خانواده ی به ظاهر به روز وصلت کردم، خانواده ای که به ظاهر دختر بودن در اون اشکالی نداره، اما همیشه جنس دوم حساب میشی، همه شم تقصیر خانوادش نیست، توی این قانون و فرهنگ بعد از ازدواج دخترها تمام روابط اجتماعی و مالیشون تحت کنترل شوهر در میاد، معلومه مثل پسرها نمی تونن به خانواده رسیدگی و محبت کنن، خانواده هم میرن سمت پسردوستی. البته خدا رو شکر میکنم که همسرم این طرز فکر رو نداره
من الان دخترم به دنیا اومده و داره دو سالش میشه، خودم و همسرم خیلی دوسش داریم،حتی خانواده ی همسرم هم دوسش دارم. ولی اون فشار روی من هست... این درد هربار که باهاش روبرو میشم منو میشکنه، دلم برای دخترها میسوزه، خیلی
به لحاظ عشق به فرزند برای خودم اصلا دختر و پسر تفاوتی نداره، اما جوری شده حس میکنم برای این که گلیم خودمو از آب بکشم بیرون توی این جامعه باید حتما پسر داشته باشم، خودم برادر ندارم و از این بابت همیشه استرس دارم. مادرشوهرم اوایل که عقد کرده بودم همیشه پُز این موضوع رو به مامانم میداد و غیر مستقیم به من میگفت کسی که پسر نداره تو پیری تنها میمونه و داماد نمیذاره دختر کاری برای پدر و مادرش بکنه، خیلی این حرف منو آزار میده و دلم شکسته. باعث شده استرس داشته باشم.