دوسال پیش سرخاستگاری من
شرط هاییکه بابام میزاشته رو این قبول نمیکرده و اینجور بحث ها
ک تهش ما باهم ازدواج کردیم ، هم اون موقع بابام از خیلیاااا تحقیق کرده انگاری ، اینا نمیخواستن بقیه مطلع بشن از خواستگاری اومدن شون ، بعد خب همه جا پیچید
تاحالا چند بار بهم گفتن که ما راجب تو از هیچ ها تحقیق نکردیم ولی بابات همه جا جار زد ولی به شوخی میگفتن
دگ اون شب دیدم پدر شوهرم باز داره اینارو تکرار میکنه
گفتم آخه بابام گفت اومده بودن خواستگاری جون (مجاز از من) بگیرن نه این که جون بدن(مث جون به ازراعیل دادن مقاومت میکرده برای قبول کردن شرط ها)
بعدم گفتم بابام آدم حساسیه رو بچه اش