هر وقت فکر میکنم که دارم ۳۰ سال رو رد میکنم، تن و بدنم میلرزه، یه حالت ناامیدی محض، تنهاییِ مطلق، فکر و خیالِ آینده خیلی خیلی اذیتم میکنه...
خانواده ی بسیار کم جمعیتی داریم، خدایی نکرده اگه من زود برم، اونا خیلی خیلی اذیت میشن، اونا برن، من امیدی واسه زندگی ندارم....
در این مقطع از زندگیم، حقیقتا ذهنم قفل شده، نه میتونم پیشرفت خاصی داشته باشم، و نه می تونم پس رفت خاصی انجام بدم.
ذهن قفل، حرکت قفل، جسم قفل، روح قفل.
واقعا نمیدونم چیکار کنم؟!
تا این لحظه از زندگیم، طعم واقعیِ تنهاییِ بی قید و شرط رو نچشیده بودم. سخته، خیلی سخته تنهایی.
حالا به شرط حیات، اگه ۴۰ سالگی رو ببینم، تنهایی بیشتر غالب میشه و نمی دونم چیکار باید بکنم یا چه خواهد شد....
از شانس خوب یا بدم، اهل خیلی کار های امروزی نیستم....
با این حال فکر میکنم نه این دنیا رو دارم، و نه اون دنیارو...از اینجا مانده و از اونجا رانده....
ولی چه کنم که آخرش فقط یه تکیه گاه دارم. اونم خداست.
خدایا تنهام نذار.💝