من تو مجردی با کسی چند سال دوست بودم و خیلی همو دوست داشتیم اما حقیقت یک رفتارایی دیدم ازش که ترسیدم ادامه بدم مثلا به مامانم چشم داشت و به خانوما سن بالا گرایش داشت و خلاصه الکی گفتم مامانم گفته من نمیزارم بهم برسید و اینا و با کسی نامزد کردم و گفتم با کسی نبودم حالا میترسم یه وقت به نامزدم نگه
جدا ازین یه دفتر شکرگزاری هم داشتم اصن حواسم نبود کجا گذاشتمش توش همه چی نوشته بودم راجب اون پسره راجب یکی دیگه و قانون جذب و.... نوشته بودم خداروشکر فلانی جذبم شده و اینا و واقعن هم نتیجه میگرفتم خلاصه خیلی چرت و پرت نوشته بودم بعد پسرعمم خوند همرو
ازش ی آتویی دارم قبلا خاستگاری کرده بود ازم قبول نمیکردم گفت اگه قبول نکنی بکارتت رو ازت میگیرم و فک نکنم سر همین به کسی بگه ولی بازم میترسم