شب آرام آرام
از پنجرهی خاموش دلم میگذرد،
و من،
با چشمانی خستهتر از عمر،
به سایهی خود سلام میکنم.
تمام کوچههای گذشته را
قدم زدم،
بیآنکه چراغی به نام امید
در انتهایشان روشن باشد.
نه صدایی میآید،
نه دستی برای ماندن.
فقط منم و نسیمی
که بوی رفتن میدهد.
خداحافظ ای دلی که از تپیدن خستهای،
ای رویاهای پوسیده در باد،
ای اشکهای مانده بر گونههای شب.
من میروم،
بیهیاهو،
بینام،
مثل دودی که در سحر گم میشود.
و اگر صبحی آمد،
اگر نوری بر پنجره افتاد،
بگذار بنویسند:
«کسی اینجا،
در میان خستگیِ جهان،
آرام شد.»🕊️
📕🔏