چند وقتی شرایط روحی خوبی نداشتم
حالم اصلا خوب نبود و واقعا نمیتونستم تمرکز کنم و زود رنج شده بودم و خیلی سریع عکس العمل نشون میدادم
این بین مادر همسرم هم ک واقعا هم زن مهربونیه و دلسوز هستش خیلییی بهم گیر میداد
مثلا ورود خروج منو کنترل میکرد
همسرم مسافرت کاری بود دو هفته نبودش منم با دوستان و اقوامم اون تایم میگذروندم
خونه منو مادر همسرم دیوار ب دیوار همه و من گاهی ماشین داخل پارگینگ نمیزاشتم و مادر همسرم از ماشین متوجه رفت امد من میشد
مثلا شب یهو ساعت یک یا دو زنگ میزد ب پدرم با بهونه های مختلف چون رابطه خوبیم باهم دارن
تا متوجه بشه من خونه پدرم هستم یا خونه خودمون بعد سعی میکرد از چراغ ها و اینا بفهمه خونه ام یا ن بعد ک حس میکرد خونه نیستم شزوع میکزد ی بند ب هم زنگ میزد
من با دوستام بودم دوستان خانوادگیم ک همسرم هم کامل در جریانه
بعد صبحش ب همسرم زنگ میزد و....
همسزم رو هم تحریک میکزد ک من نگرانم یکی دیر وقت بیرون ببینتش ابرومون بره وگرنه من ک میدونم زنت با ادمای خوبیه فلانه اینجور نگرانم نکنه ماشین زمانی ک بنداز تو پارکینگ دیر وقت یکی خفتش کنه و از این بهونه ها و حرف ها...