امروز وسط یه عالمه کار و درگیری یاد یه اتفاق از دوران راهنمایی افتادم نتونستم گریه ام رو کنترل کنم رفتم تو سرویس بهداشتی یه دل سیر گریه کردم.
اول راهنمایی بودم از بهداشت اومده بودن برای قد و وزن و یه سری بررسی های دیگه. همه مون رفتیم تو نمازخونه. بعد فهمیدم باید مانتومون رو دربیاریم. لباس زیر مانتوم به حدی داغون بود که فقط به فکر راه فرار بودم. یادمه لباس کهنه داداش بزرگترم تنم بود. پاره پوره و شل و ول و رنگ و رو رفته. به بهونه سرویس بهداشتی رفتم بیرون و یه گوشه قایم شدم صبر کردم تا کارشون تموم بشه و برن. ولی معاون اومد دنبالم پیدام کرد با اخم و تخم و توپ و تشر منو برد تو نمازخونه مجبور شدم مانتوم رو دربیارم
هیچ وقت نگاه معاونمون یادم نمیره. وا رفت. فهمید چرا قایم شدم. لحنش عوض شد مهربون شد. ترحمش حالم رو بدتر کرد. از طرفی هم دو سه تا از بچه ها هنوز اونجا بودن اونا هم با یه حالت بدی نگاهم می کردن که انگار دلشون سوخته.
الان بیشتر از بیست سال از اون روزا گذشته وضع مالیم خوب شده ولی هنوز زخم اون روزا تو دلمه. یه جوری که الان از بچه دار شدن می ترسم که مبادا براش کم بذارم و عقده براش درست کنم