خسته شدم از اینهمه زور گفتن و کنترل بیمنطق.
خسته شدم از اینکه همیشه حق با توئه، حتی وقتی اشتباه میکنی.
از این اخلاق دیکتاتوروار و عصبانیت بیدلیل متنفرم.
چرا باید همیشه همهچیز طبق خواسته تو باشه؟ مگه بقیه آدم نیستن؟
من سالها بهخاطر داد زدنهات له شدم و تو حتی نفهمیدی.
هرچی سختی کشیدم از لجبازیها و عصبانیتای بیخود تو بود.
یعنی اینقدر برات سخته یکبار آروم حرف بزنی؟
زندگی رو به کامم تلخ کردی با این رفتار کنترلگر و پرخاشگرانهت.
تمام بچگی و نوجوانیم رو با ترس گذروندم و تو حتی یک بار نپرسیدی چرا ساکتم.
همیشه فقط خودتو دیدی؛ بقیه برات مثل وسیله بودن.
از اینهمه غرور پوچ و بیمنطق خستهم.
نمیفهمی چقدر آزاردهندهس وقتی فکر میکنی همیشه درست میگی.
سالها زیر سایه عصبانیتت خفه شدم.
یک روز بالاخره میفهمی چه آدمایی رو با رفتار خودت از خودت دور کردی.
اینهمه خشونت کلامی و تندی، چیزی جز ضعف نشون نمیده.
تو هیچوقت یاد نگرفتی با احترام حرف بزنی، فقط بلدی زور بگی.
هیچوقت نفهمیدی بچههات آدمن، نه سرباز.
ازت توقع پدر بودن داشتم، نه فرمانده بودن.
هرچی داد زدی، هرچی فشار آوردی، فقط از ارزش خودت کم کردی نه از من.
من دیگه اون آدمی نیستم که با دادت بترسم.
.