من، فاطمه، سالها درد و خشم درونم را سرکوب کردهام. از ۱۵ سالگی، پدرم با داد زدنها و دستورهای مداوم مثل «پتو بیار»، «نمک بده»، «آب بده»، مرا وحشتزده و تحت فشار گذاشت. هیچ لحظهای آرامش نداشتم و بدنم لرزش سر گرفت، انعکاس همان استرس و ترس طولانیمدت بود.
در کودکی و نوجوانی، من زندانی بودم: محروم از روابط اجتماعی، خنده، رشد، استقلال و هدف داشتن. خانهای که باید امنترین جای دنیا میبود، تبدیل شد به جایی پر از ترس، فشار و رنج.
من حق داشتم آرامش داشته باشم.
حق داشتم بچگی کنم.
حق داشتم خندیدن، رشد کردن، دوست داشتن و دوست داشته شدن، و داشتن استقلال را تجربه کنم.
پدرم، تو باعث شدی سالها در ترس و فشار زندگی کنم.
تو باعث شدی خشم و نفرت درونم جمع شود و بدنم بارها خودش را آزاد کند.
اما حالا من میخواهم این درد را آزاد کنم، بدون اینکه آسیبی به کسی برسانم.
این درد مال من است، ولی دیگر اجازه نمیدهم در وجودم زندانی بماند.
من حق دارم احساساتم را آزاد کنم، داد بزنم، بنویسم، فریاد بکشم و تمام خشم و رنج سرکوبشدهام را بیرون بریزم.
من مالک روح و روان خودم هستم و این آزادی حق من است.
امروز، من تصمیم میگیرم که دیگر این دردها مرا کنترل نکنند و خودم را از بند سالها ترس و فشار رها کنم.