یه رفیق داشتم ک از سال ۹۸ باهم بودیم
خیلی روزای بدوخوب پشت سر گذاشتیم
و اون خیلی خیلی بیشتر ب من وابسته بود و همیشه باید تحت هر شرایطی به همدیگه پیام میدادیم یا زنگ میزدیم وگرنه ناراحت میشد و زبونش نیش دار
خلاصه پارسال عقد کردم و ازهمون مراحل اشنایی شوهرم دچار دیسک کمر شد و یک سال بسیار سخت برای هر دومون گذشت
هیچی از نامزدی نفهمیدیم دنبال دکتر این شهر اون شهر این مطب اون مطب همه راهی امتحان کردیم
اونقدر هردو تلاش کردیم تا الان کمی بهتر شده خداروشکر
اما تو همون اوایل نامزدیمون رفیقم گیر داده بود باید شوهرت زنگ بزنم تبریک بگم ازدواجتونو(یه شهر دگ هس رفیقم دعوتش کردم نتونس بیاد) منم ب شوهرم گفتم اما گف خجالت میکشم حرف بزنم باهاش ینی چی اینکارا و رفیقم فک کرد از عمد من نمیزارم زنگ بزنه
از اونورم فک میکرد عکسای عقد دستم رسیده و از عمد نمیفرستم براش ببینه
یا فک میکرد من هر روز خوش میگذرونم و اینو فراموش کردم انتظار داشت هر لحظه گزارش کار بدم
هرچی بهش میگفتم حالم خوب نیست شوهرم مریضه تو مشکلات زندگی هستم تو مخش نمیرف فقط میگف تو منو فراموش کردی عوض شدی
و یه روز بهم تیکه انداخت منم نتونستم تحمل کنم منفجر شدم جوابش دادم دعوامون شد حرفای بدی بهم زد بعدش خیلی بهم زنگ زد من برنداشتم هرچی گف بردار برنداشتم
دلم ازش بدجور برگشته بود
چند ماه گذشته نزدیک ب یکسال
حالا که ب اونروزا فکر میکنم حالم بد میشه
حس میکنم در حقش بد کردم اما بعد میبینم اون ب من بد کرده
نمیدونم دوراهی هستم