یهو رفتم تو خاطرات بچگیم
بابام نازم میکرد بوسم میکرد بهم میگفت دختر بابا بغلم میکرد میگفت زندگیه بابا همش قربونت صدقم میرفت میگفت دردت بجونم😭😭😭😭کلی عشق نثارم میشد از طرف مامانو بابا
همیشه حس غرور داشتم بخاطر اینک بابام پشتم بود
نمیدونم چیشد یهو بابام عوض شد
یه آدم دیگه شد
دیگ نه بغلم میکرد نهبوسم میکرد نه قربون صدقم رفت کلا از ۱۳ سالگی همه اینا یهویی قط شد
بابام سختگیر شد مهربون بود ولی از دور مامانم کم کم شرو کرد به سرد شدن باهام میدونید درحدی لونموقع حس تنهایی میکردم ک الانم یادم میاد قلبم یخ میکنه
یهو از نازو نعمت افتادم تو تنهایی
تنهاییو تنهایی
تو مدرسه همه اذیتم میکردن یدونه دوستم نداشتم تا سال اخر دبیرستان
خیلی روزای بدی بودن
دلتنگ بچگیامم دلم میخاد برم دورانی ک تمام عشق پدر مادر نثارم میشد(:
مامانم باهام بهتر شده🥺ولی بابام همونه
قلبم درد میکنه حتی الان رفتم اونجایی از خوممون که تو ۹ سالگیم بغل مامانم میخابیدم دراز کشیدم یه بالشت بغل کردم ک یاد اونموقع بیوفتم
خیلی همچی سخته😭