خدا ازت خیلی گله دارم خیلییییی زیاد چرا من نباید طعم خوشبختی بچشم چرا این همه عذابم میدی من خسته شدم دیگه بسته بهم مشکل دادی تومور دادی هزار کوفت و زهرمار چرا نباید منم زندگی خودمو داشته باشم چرا ،چرا آخه با من اینجوری میکنی یک کلمه چرا من تاوان کدوم گناه پدر و مادرم هستم البته اونا واسه من پدر و مادری نکردن
من حتی حسرت لباس پوشیدن مثل هم سن و سالهام رو دلم موند من حتی با لباس های کهنه خواهرم بزرگ شدم همیشه واسه اون میخریدن ولی واسه من نه چون من زشتم من هر سه سال یکبار کفش خریدم از خونه تا مدرسه هر قدم چسب میزدم میرفتم ولی واسه خواهر بزرگم هر دو ماه یکبار گذشت من سال سوم دبیرستان بودم خواهرم ازدواج کرد گفتم دیگه وقتشه منم روز خوش ببینم ولی زهی خیال باطل
حالا نوبت خواهر کوچیکم بود واسه اون میخریدن دانشگاه همه هر روز یک جور لباس میپوشیدن من مانتو کهنه بقیه زمستون رو با مانتو میرفتم دانشگاه واسه خواهرم پالتو گرفتن گفتم واسه منم بگیرین ولی سرم داد زدن خواهرم اون موقع 11سالش بود برگشت گفت بهم به من چه ترسیدی خونه من تنها 21سالم بود مامان و خواهر بزرگم هم خندیدن هیچ وقت اون صحنه یادم نمیره