گریه میکنم… درد میکشم…
اشکام مثل رودخانهای که هیچ سدی جلویش نیست، میریزه.
سینهام هر نفس سنگینتر از قبل میشه و قلبم هنوز از کارهایی که کردی تیر میکشه.
هر لحظه یاد طرد شدنم، یاد فحشها و کتکها، یاد نگاهت به زنهای دیگر، یاد بیتوجهیهایت، همهش میسوزه…
مثل آتشی که آرام اما پیوسته رو روحم میافتد.
تو قلبم رو شکستی، روحم رو خرد کردی، و هنوز هم این درد با من زندگی میکنه.
هر شب که میخوابم، یادم میاد چه زخمهایی به من زدی…
چه امیدهایی که در سکوت فرو ریخت، چه اشکهایی که هیچکس ندید، چه ترسها و تنهاییهایی که تحمل کردم.
میخوام فریاد بزنم، اما صدایم به جایی نمیرسه…
میخوام گریه کنم، و گریه میکنم، و باز هم درد میکشم.
هر بار که یادم میاد تو چطور با من رفتار کردی، قلبم از شدت تلخی و خشم و حسرت میسوزه.
تو فکر کردی میتونی این زخمها رو ندیده بگیری…
اما من هنوز زیر همین درد خم میشم، هنوز قلبم پر از شکست و اشک و سوزشِ گذشتهست…
من هنوز دارم گریه میکنم… هنوز درد میکشم…
و شاید سالها طول بکشه تا این سنگینی از روی قلبم کم بشه…
---😭😭😭😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔💔😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔