دارم به این فک میکنم. این خونواده چیه که نه میشه قورتش بدی نه بالا بیاری.
من بچه آخر یه خونواده پرجمعیتم. یادمه از همون بچگی با همه شون یه اختلاف مشترک داشتم و هیچ جوره نتونستم باهاشون کنار بیام. من معنی خیانت، نفرت، بددهنی، فوحش، پرخاش، خودشیفتگی، زور و ناحق گویی، استبداد و دیکتاتوری و ....اولین بار توی خانواده درک کردم. الان یه زن میانسالم.محل زندگیمو چندین ساله ازشون دور کردم. هیچ صنمی باهم نداریم. سالی دو سه بار فقط میرم دیدنشون و لحظه شماری میکنم تا برگردم خونه خودمون. روز به روز هم انگار عقلشون زایل میشه از اولشم کارهاشون عاقلانه و منطقی نبود هرگز و خیلی بهم فشار میومد. لحظاتی بود که واقعا زار میزدم و بخدا میگفتم تو با چه حقی منو آوردی تو این خونواده. و ازش میخواستم کاملا محو بشم از صحنه آفرینش. اننننقدر توی فشار قرار میگرفتم. الان دورم ولی هنوز هم اون فشاره هست روم. من ابدا به حرفشون گوش نکردم توی تصمیمات مهم زندگیم چون به کسی لطمه ای وارد نمیشد کاری که میخواستم و انجام دادم. ولی یا وجود این حسادت ها دخالت ها ترحم و ...سایه شو از زندگیم برنمیداره. جایی که بی ادبی و فحاشی عادتشون بود من مودب بودم. ولی این ادب درک نمیشد و هنوزم که هنوز مسخره میکنن و میگن ادا و اطوارته. چرا دست از سرم برنمیدارن؟چرا راحتم نمیذارن؟پدر مادر خواهر و برادر هر طور که فورشو بکنید احترامشون رو داشتم و دارم ولی اونها بدترین خاطرات رو برام رقم زدن. و الان هنوز کابوسهاش با منه.و جالبه همیشه طلبکارن و هنوز مسخره میکنن. تحقیر میکنن. واقعا خانواده چیه؟چیکار باید کرد؟