کوچیک تر که بودم اجازه نمیداد من جایی برم
باعث شد دوستام از دس بدم
توی دانشگاه از همه فاصله گرفتم چون نمیتونسم بیرون برم یا پول نداشتم تا چیزی بخرم بخورم
من ی آدم تنهام
با پسری آشنا شدم خواستم ازدواج کنم نزاشت
ی زن صیغه کرده ۴ ساله زنه وکیله و ی مدت منو برد پیش اون کار کنم من ۳ سال اونجا کار کردم بدون اینکه بفهمم اون کیه
بددله مدام مامانم اذیت میکنه
ما ۳تا ماشین داریم یکی برا مسافرت یکی دست بابام و یکی دست من مامانمم مشترک استفاده میکنه ولی چون من اکثرا بیرونم بیشتر از اون ک دست بابامه استفاده میکنه
روی ماشین که مامانم استفاده میکنه جی پی اس گزاشته من امروز گفتم میرم دانشگاه ولی نرفتم پسره بعد یک ماه از آبادان اومده بود رفتم پیش اون
فهمید دانشگاه نرفتم ولی نفهمید پیش کی بودم دعوا درست کرد یکی ام زود تو گوشم
بعدم به مامانم گفت دیگه ماشین دست من ندن
منم به مامانم گفتم میخوام از دانشگاه انصراف بدم دلم نمیخواد دیگه دانشگاه برم ک منت شهریه دانشگاه بزاره و مهم تر اینکه یاد اون زن میوفتم
میخوام فقط رو تخت بخوابم تا بالاخره یا خودم بکشم یا سکته کنم و بمیرم
وقتی به مردن فک میکنم دلم برت خودم میسوزه من نمیخوام بمیرم من میخوام زندگی کنم میخوام خوشحال باشم
قضیه رو از دوس پسرم پنهان کردم نمیدونه دعوا شده و...
امروز نتونسم باهاش برم بیرون فرداام نمیتونم و... تا پایان مرخصیش
روم نمیشه بهش بگم بهش چی بگم اخه فقط به امید من اومد وگرنه خانوادش چند روز پیش اونجا پیشش بودن