این شخصی که میگم پسریه که ۳ سال ازم بزرگتره و یکی از فامیلامونه که نه میشه گفت نزدیک نه میشهگفت دور.
یادمه وقتی بچه بودیم خیلی شیطون بود بخاطر همین ازش بدم میومد، نمیخواستم باهاش بازی کنم ، بخاطر همین همش میپیچوندم.کم کم که بزرگتر شدیم دیدم عاقل تر شده!مهربون برخورد میکنه حواسش بهم هست تو بازیا اما ذهنمو درگیر نکرده بود.
هی گذشت و گذشت ما تو جمعای فامیلی همو میدیدیم و کم کم ذهنمو درگیر کرد یعنی تو سن ۱۴،۱۵ سالگی و کم کم حس خوبی بهش پیدا کرده بودم.
هی بزرگتر میشدیم و ازین بیشتر علامت میدیدم همون علامتهایی که هر پسری نشون میده وقتی از یه دختری خوشش میاد.من از یه جا به بعد فهمیدم که ذهنم به شدت درگیرش شده و ازش خوشم میاد.چون خیلی خوب برخورد میکرد باهام.
شاید باورتون نشه ولی تا سن ۲۱ ،۲۲ سالگی یعنی پارسال عاشقش بودم و بهش مدام فکر میکردم.همش پیگیر تو اینستاگرامش بودم چک میکردمش.همو فالو داریم.
هرچی داره میگذره دارم متوجه عوض شدن رفتاراش میشم و به این پی میبرم که شاید واقعا هیچ حسی به من نداره و اصلا هیچی به هیچی.ریپلای استوریاشو فقط سین میزنه همین.و من فهمیدم که همه ی چیزایی که حس میکردم توهم بوده.
اینم اولین عشقی بود که تجربه کردم از سن ۱۵ سالگی تا ۲۲ سالگی:) و اون هیچوقت قرار نیست اینو بفهمه