دیروز رفتیم مثلا بیرون از صبح تا شب شوهرم دنبال کاراش بود همینجوری ما تو ماشین واقعا کلافه شدم پسرمم همش غر میزد که کاش اصلا نمیومدیم و این حرفا یه جا میخواستیم پیاده شیم یه بسته ی پوست آدامس دستم بود که گفتم بذارم تو ماشین میگه چرا تو ماشینم آشغال ریختی تو کیفمم جا نمیشد دیگه انداختم تو کوچه حالا خودم میدونم کارم بد بود هنوز پیاده نشده. بودیم یه پیرزن فضولی اومد گفت اینجا سر خیابون سطل آشغال هست آشغالتونو بردارید منم هنوز مغزم خوب کار نمیکرد گفتم ببخشید برمیدارم دیگه زنه هنوز دور نشده بود هی شوهرم با صدای بلند میگفت خاک تو سر حیوونت کنن انقدر اعصابمو بهم ریخت بهش فقط گفتم دهنت ببند همه شنیدن باز میگف خاک تو سرت که هر کسی باید به خودش اجازه بده بهت یه چیزی بگه دیگه اونجا حرف نزدم که اعصاب پسرم خورد نشه اومدیم خونه پسرمو فرستادم حموم..
خب
خب
سر هیچ و پوچ هم روزتونو خراب کردین هم اعصابتونو
بهش گفتم چرا سر یه موضوع پیش پا افتاده انقدر به من توهین کردی دلمو شکستی فلان میگفت چون بار اولت نبود یعنی الکی آسمون ریسمون میبافت دیگه بهش گفتم من افسردگی دارم چرا اصلا نمیفهمی حالم خوب نیس هی بدتر میکنی گفت به درک اصلا برام مهم نیس یعنی صدای شکستن قلبمو شنیدم تصمیم گرفتم فقط نادیده ش بگیرم آشغالو
اصلا شوهرت حس امنیت نمیده
ای بابا، خب
ولش کن اعصاب خودمونو برای کی خورد می کنیم
وقتی مریض شد بگو به درک برام مهم نیستی
انقدرم پررو ئه الان یه جوری تو خونه خودشو باد کرده انگار من مقصرم اون ناراحت شده
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
36 ثانیه پیش
36 ثانیه پیش
37 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
