یکی از بچه های همکلاس دانشگاهمون ،ما رو بعد از تقریبا بیست سال دور هم جمع کرد . بعد خودش مجرد بود و اون طور که باهاش صحبت میکردم حس کردم خیلی تنهاست .
بعد من گفتم چند نفر رو بهش معرفی کنم تا شاید قسمت بشه و ازدواج کنه . اولش خیلی خوشحال شد که مرسی به فکرم بودید و اینا .برام خیلی ارزشمنده .بعد قرار شد من بع دختره فقط بگم مسئله رو و بقیه کارهاش با خودشون . دختره گفت نه چون راهمون دوره و من تهران نمیرم .دو تا دخترا دندانپزشک بودن و اینم موقعیتش بالاست .
حالا الان که جواب منفی شنیده دیگه اصلا نمیاد توی گروه ،بخصوص وقتی من هستم اون اصلا نمیاد .من حسم میگه از من ناراحت شده . از وقتی این طوری شده خودم حس عذاب وجدان دارم و اصلا آدم سابق نمیشم .دلم براش میسوزه و حس میکنم خیلی از دستم ناراحته