2777
2789
عنوان

قصه ی عشق

61 بازدید | 0 پست

سال ۹۶ بابام سر پا شده بود کامل با کلی دوا و درمان و دکتر و نذر و دعا .. موهاش پر پشت شده بود انگشترهاش به دستش  .. به فکر ساخت زمینش بود بابام یه زمین گرفته بود خیلی وقت پیش  همیشه آرزوش این بود چند طبقه بزنه تجاری مسکونی دیگه قطعی تصمیم گرفت که آرزوش رو برآورده  کنه   اره خونه رو گذاشت  برای فروش یه مغازه  داشت اونم گذاشت  برای فروش همه رو جمع کرد و زمین رو شروع کرد به ساختن  منم باردار شده بودم و دکتر برام استراحت  مطلق نوشته بود    با کلی دارو و امپول    بابام از اون آدمهایی بود که بچه دوست داشت مثلا هر بچه ای می اومد خونمون  استکان و بشقاب میزآشت جلوی بچه میگفت بزن بشکن یا میوه رو با کاسه میزآشت جلوی بچه میگفت بریز بهم بزن   اب رو میزآشت نزدیک دست میگفت بریز مامان من هم حساس بود  میگفت خونه کثیف میشه  دیگه نمیتونم اون وسیله رو بخرم جایگزین کنم و...  ساخت خونه سال ۹۷ تموم شد دخترمنم سال ۹۷ به دنیا اومد  بابام همیشه طرف همسرم بود سر انتخاب اسم همسرم و بابام انتخاب کردن من هیچ نقشی نداشتم من فقط بین بد و بدتر انتخاب کردم 🤦‍♀️😥😅

میدونی فرقمون چی بود ؟!من تورو زندگی کردم..  تو منو تجربه

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز