رد کردنم چنتا دلیل داشت:اول اینکه 25سالگی به ازدواج کمتر فک میکردم و اولویتم کارم بود،دوم اینکه هنوز مثل نوجوونا خیال باف بودم و اصلا منطق الانو نداشتم یعنی در حدی بودم که آهنگ میزاشتم و با تصور یه فردی که ازش خوشم میومد گریه می کردم تا این حد هنوز احساسی بودم!!!
سوم اینکه پسره قبلا خاستگاری یکی از دخترای اقوامشون رفته بود و این باعث حس بد من نصبت بهش میشد، درصورتی که الان فهمیدم اصلا موضوع مهمی نبوده و من بزرگش کرده بودم
کلی بهتون بخوام بگم اصلا آدم الانی که هستم نبودم، پر از احساسات کاذب و رویا باف بودم به شدت
الان خاستگار گاهی وقتا خیلی کم دارم ولی مناسب نیستن، یاجور نمیشه اصلا
تومحیط اجتماعی هم زیاد هستم