بچهها من پارسال دی ماه یه خواستگار برام اومد
کراش بچگیم بود حسم میگفت باهاش ازدواج میکنم
زن گرفته بود خبرشو داشتم وقتیم طلاق گرفت خبرشو داشتم
ولی اصلاً دلم نمیلرزید چون میدونستم ازدواج میکنیم
بعد اون تایم اصلا بهم خوش نگذشت نه تو دوران آشنایی و نه برای عقد و اینا کلا جوری که میخواستم نشد
شرط و شروط خاصی هم نذاشتم با اینکه من دختر بودم و اون جدا شده
دلم میخواست بیشتر آشنا بشیم
دلم میخواست یه چیزایی را براش شرط بذارم
دلم میخواست مهریهام قشنگ باشه
ولی همهچی معمولی بود
حتی شب نامزدی دخترخالش براش بوس فرستاد من توجه نکردم
بچهها خیلی زود باکرگیمو گرفت بعد سه ماه گفتم من نمیخوام چون واقعاً هیچی باب میلم نبود فقط یه حس بچگانه بود
ولی الان میبینم چه غلطی کردم و باکرگی برام مهم بود
دلم میخواست با تنها مرد زندگیم تجربه کنم اونم عشق اولم بود حس خوب بهش داشتم میخواستمش و نیازامو ابراز نکردم برای همین این عشق به نفرت تبدیل شده
بچهها من تو پروسه مهریه و طلاقم ولی همش ته دلم میگم اون اولین مرد زندگیم بوده چجوری باز دل ببندم دلم میخواد دوباره بیاد خواستگاری جوری که من میخوام بشه