من بچم خیلی شلوغ کار بود و جوگیر
مهمون که میدید انقدر حرف میزد و وسیله میاورد میریخت و هی دستشونو میکشید که پاشو بیا اونجا برو اونجا
اصلا هم انگار مارو نمیدید دوراز جون انگار اون لحظات کور و کر میشد
دیگه مهمون سر زده رو که نمیشه کاری کرد ولی اونهایی رو که قابل پیش بینی اند رو یکی مون بچه بغل بودیم همش سرگرمش میکردیم ساعت خوابش هم بهم میخورد اون تایم دوساعت میخوابوندیمش
دیگه چاره ای نبود تا بزرگ شد