میدونین جریان از کجا شروع شد؟
من وقتیکه اول دبیرستان بودم، احساس خوبی نسبت به محیطی که توش مدرسه میرفتم نداشتم، حس بی کَسی، تنهایی بهم دست میداد، درحدیکه میرفتم دستشویی مدرسه هر از گاهی گریه م میگرفت.. هرکسیم دلیلشو میپرسید جوابشو نمیدادم که چیشده.. فقط دلم میگرفت
یکی از دخترای کلاسمون که من تازه باهاش همکلاسی شده بودم، خیلی دختر خوبی بود برونگرا، اجتماعی پرحرف، همون ویژگی رو تو درونش داشت که من نداشتمش
خلاصه من از این دختره خوشم اومد، نه از لحاظ اینکه روش کراش بزنم، من نسبت به اون یه احساسی داشتم، اون برام قدرتمند بود، ابهت داشت، مستقل بود، روابطش بر خلاف من بود
من رابطم باهاش عادی بود، مثلا درس میپرسیدیم از همدیگه، ازم بعضی وقتا سوال میپرسید..
خلاصه من رفتم به دوستِ این دختره گفتم که آره فلانی وی دوست داره؟ گفت تینت و بغل دوست داره
رفتم به دختره گفتم فقط: بیا دوست بشیم، شمارتو بهم بده
گفت نه من با همه دوستم به کسی شماره نمیدم
خلاصه گذشت، ولی حس من انگاری داشت قوی میشد یعنی مدام بهش فکر میکردم، دلم دوست صمیمی میخواست
سال اول گذشت اونطوری پیگیرش نشدم.
ولی یسال بعد که دوباره باهاش همکلاسی شدم، دوستش پیگیری میکرد که: تو چرا پارسال شماره دوست منو میخواستی؟
این میگه برامون نقاشی بکش
میخواستم بدونم چرا از فلانی خوشت میاد..
منم جوابام اوکی بود، حتی یبار به دوستش گفتم: میخوام بهش فرصت بدم درمورد احساسی که داره فکر کنه
یا گفتم: قضیه اون فرق داشت، من شمارشو میخواستم چون دوست داشتم بیشتر بشناسمش، حتی جواب سوالاشم نمیدادم
یکم گذشت، دختره قهمید که من یه توجه خاصی دارم، بهش پیام میدم، کمکش میکنم، ازش سوال میپرسم (ولی تحت فشار نمیذاشتمش) تا اینکه دفترمو خوند برگشت گفت: درموردم چیزای خوب ننویس، ما همکلاسیم نمیدونم چه فکری درموردم میکنی
منم لبخند زدم گفتم چشم. ولی ازون موقع به بعد دیگه نه مستقیم حرف زدم، نه پیامش دادم، نه حتی دنبال واسطه گری بودم
گذشت تا اینکه دیدم رفتار دختره عوض شد، با اینکه حرف نمیزدیم ولی دوستاش درگیر شده بودن حالا ادامشم میگم