قاسم به جواد و مسعود گفت داییش مریضه پول میخواد به اونام گفت خودم مریضم پول میخوام جواد اینام رفتن پرنده رو بفروشن به وصال که پول بگیرن فرداش دایی قاسم اومد فک میکردم قاسم مریضه ولی اون فقط پول میخواست بعدشم با الناز مافی قرار گذاشت که در مورد مهاجرت و اینا حرف بزنه که دایی و عطیه دیدن فک کردن خیانت کردا