یبار بچگی خواهرم اینقدر بدبین میکرد خانواده و مدام دنبال انگ خرابکاری بود پدرم بی دلیل سر ی حرف کتکم میزد
یکم ی خودم میرسیدم حسادت میکرد بعد فردا همون تیپ میزد
بعد سلیطه هم بودن، دو تان
اصلا حداقل همون سن نشد یکی بردارم ک دوسش دارم فقط گفتم یکی باشه فاصله دار ک دسش ب خانوادش نرسه و خودش، ۱۵ سالم بود
عقد و عروسی کلش ی ماه شد و بعدش طلاق ( این سر انجام دخالتاش)
بعد اون باز شروع کرد روزی ی داستان بافیدن
ن دانشگاه گذاشتن برم ن سرکار و هیچ
هر بار چیزی میخونه گوش پدر مادرم اونام سر خود دماغشون میره تو سرشون
۲۴ سالمه کل زندگیم تو خونه بودم نمیذارن پیشرفت کنم اصلا نذاشتن هیچی یاد بگیرم، مغزم خالیه
حتی خواستگار هم داشتم و دارم زیاد، نمیتونم با همشهری یا اطراف باشم، بچگیمم همینطور شد
منم اشتباه اونموقع رو نمیکنم گرفتار شدم
همش پیگیره کرم بریزه