داستان طلاق و شغل و زندگیم هست
بخونین
۱۵ سالگی بابام مرد شوهرم دادن نامزدی بخاطر اینکه معتاد بود طلاق گرفتم
۱۸ سالگی یه مغازه تولیدی باز کردم الان بعد ۳ سال عالی شده لباس تولید میکنیم از اپارتمان و باغ و پسته ای که بابام گذاشته درآمدم خوبه
مامانم گیر میده یه مسافرت نمیتونم برم
همش فکر میکنم اون بدبختم کرده
میخوام دوباره خودکشی کنم
اگه میخونی یه جمله برام بنویس صبح بخونم
خسته شدم دارم گریه میکنم
میخوام تولیدیو ببندم
برم نباشم
دوباره خود کشی کنم
از مامانم متنفرم
یه جمله برام بنویس صبح که خوندم امید بگیرم
لطفا
مهمه برام