خیلی خسته شدم، شوهرم گولمزد و منو اورد خونه پدرومادرش، گفت اگر سختت شد بلند میشیم، منم همش میگفتم زن باید بساز باشه رو حرف شوهرش حرف نزنه قبول کردم، دوسال طبقه پایینبودیم چندبار قهرو دعوا با پدرشوهر، اما بازم شوهرم ازشون دل نمیکند تا تمام طلاهام فروختم ب امید اینکه طبیه بالا ک بسازیم مشکل حل بشه، مشکل کمترشد ولی همچنان اذیتم میکنند همه اش دنبال بهونه الکی، الان شوهرمم تا ی چی بگم میگه پول ندارم و طبقه بالا خوبه، ولی اصلا نمیخواد درک کنه ک من ارامش ندارم، طبقه بالا ک میگم فقط دوتا اتاق 3×4درست کردم اومدم بالا تا ازدستشون راحت شم حتی حموم دسشویی هم ندارم، حموم ک میرم خونه بابام.
ما باید سالی حدود 40روز بریم تو باغ برلی چیدن محصولات و باید اونجا بمونیم از قضا باید با پدرشوهر مادذشوهرم باشم. اونجا هم مثله ی کلفت بشور و بپز، امروز یه خروس خریده بودشوهرم سرش بریدن گفتن تا ما میریم ی دور بزنیم بیایم تو بشورش و شکمش بازکن اشغالاش بریز دور. گفتم من بدم میاد از اینکار فقط میشورم گفتن باشه.ب شوهرم گفتم تو درستش کن گفت منم دلم نمیشه خودشون بیان، بعد ک اومدن پدرشوهرم دعوا
ک زن فلانی اسم( پسرش) مرغ رو شکمش بازنکرده.
خیلی خسته شدم واقعا موندم چه کنم
هیچ کس رو ندارم حتی شوهر
اون باعث این مشکلاته منه برامم هیچکاری نمیکنه
ی بچه دوساله هم دارم
داره دلم میترکه