سلام دختراامیدوارم حالتون خوب باشه
من یه مشکل بزرگ دارم مغزم کارنمیکنه خیلی حالم بده شرمنده خودمم بابت تلاشام احساسم وقتم...
بنده۲۷سالمه وبایه اقای نظامی آشناشدم ایشون تو اینمدت۴ماه خوب بودن یعنی روزای خیلی خوبی داشتیم جوریکه قهرم میکردیم دووم نمیاوردیم تاشب آشتی میکردیم ازم وقت خاست برای درست کردن شرایطش منم قبول کرده بودم اینم بگم شهرامون۲۵دقیقه فاصلع داره.گف که ب خانوادش گفته و زود میخاد تموم شه بهم گف مادرش میخاد منوبیرون ببینه قبلش بهم کفته بودخلاصه وارکه خانوادم میگن بیا ازشهرخودمون یادخترعموتو بگیر اینم دفاع کرده بودکه انتخاب خودمو میخام بعده شنیدن اینحرف من ترسیدم ولی گف نترس حلش میکنه مادرشو دیدم والا اصلاحس خوبی نداشتم ازاول برخوردگرم نداشت دستوروبوسی خودم کردم همش گف میترسم توغریبه ای یکم دست نگهدارین بیشتر اشناشین بعده اینحرفابه پسرش گفتم مادرت بااطمینان نیومده دیدنم وگف ترسیده باراولش بودولی من حسم همون بودترس از اتفاقای بد بعدش