آقا من بابام خیلی طرف خانواده پدریشه جوری که حرف منو مامانم بقیه تاثیری نداره روش الان از شانس بد ما پسر خاله اش که خیلی دوسش داره اومده طبقه پایین ما اینا تا ساعت سه چهار صبح تلویزیون روشنه صداش میاد بالا نمیتونیم بخوابیم نمیدونم جنس این ساختمان از چی میسازن الان منم سردرد شدید شدم گذاشتم بخوابن برم دوش حموم باز کنم تا صدا آب بره پایین بابام میگه تازه اومدن چیزی نگو چیزی ام بگی بابام پشت اونا در بیاد میخوام کاغذ چاپ کنم بزنم رو در آسانسور بنویسم لطفاً از دوازده به بعد از آسانسور و صدای تلویزیون کم کنید صدا میاد بالا مدیر ساختمون کاری نداره باباممم نمیزاره برم حرف بزنیم بشون بخدا سه شبه اومدن تا چهار پنج صدای تلپزیونشون نداشته بخوابیم
پدرت اشتباه میکنه آسایش خانوادش رو فدای آسایش بقیه کنه
خواستت ناحق نیست
نمیدانم چرا تحمل جمعیت را ندارم...تحمل زندگی فامیلی را ندارم...من آنقدر به تنهایی خود عادت کرده ام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس میکنم..تا دور هستم دلم میخواهد نزدیک باشم و نزدیک که میشوم میبینم که اصلا استعدادش را ندارم...!