دلم خیلی برات تنگ شده...
یه تنگی عمیق، یه دلتنگی که هیچچی آرومش نمیکنه.
هر لحظه، هر ساعت، هر شب… نبودنت یه زخم تازهست که مدام میسوزه.
گاهی چشمهامو میبندم و تصور میکنم هنوز اینجایی.
صدام میزنی، میخندی… مثل قبل.
اما وقتی چشمهامو باز میکنم و سکوت خونه رو میشنوم، دلم دوباره میشکنه.
یه عالمه حرف تو دلمه که هیچوقت فرصت نشد بهت بگم…
یه عالمه کار بود که باید برات میکردم، ولی کوتاهی کردم.
ببخش اگه دیر فهمیدم چقدر لحظهها با تو ارزش داشتن…
ببخش اگه اونقدر که باید، کنارت نبودم…
میدونی؟
گاهی یه بوی خاص، یه جمله، یه صدای خندهی کسی…
یهدفعه تو رو میاره وسط دلم، با تمام خاطرههات…
اون وقت اشکام میریزن بیاختیار، چون هیچچی دیگه مثل قبل نیست.
بچههات…
جون منن. انگار یه تکه از تو توی اوناست.
هرچقدر هم که سخت باشه، نمیتونم بیخیالشون بشم…
هر بار که میبینمشون، انگار یه ذره از تو رو توی چشماشون میبینم.
میدونم شاید هنوز کوچیکن و نفهمن، اما یه روزی میفهمن که چقدر دوستشون داشتم… به خاطر تو.
خواهر قشنگم…
همه میگن زمان دلتنگی رو کم میکنه.
اما نمیدونن بعضی دلتنگیها، ریشه میزنن توی قلب آدم…
و تو شدی ریشهی غمی که باهاش نفس میکشم.
هر جا که هستی…
فقط بدون هنوزم با تموم وجودم دوستت دارم،
و تا آخرین نفسم، جای تو توی قلبم امن و روشنه...
دلم برای آغوشت پر میزنه… مژگانم🥺🥺🥺