از همان لحظههایی که دلت گرفته و خاطرهها یکی یکی جلوی چشمت رژه میروند، همه چیز شروع شد. خاطراتی که نه فقط یادآوری گذشتهاند، بلکه انگار زندهاند و دوباره دارند توی ذهنت بازی میکنند. قلبت سنگین است و هوای اطرافت پر شده از حس گیجی و ناامنی.
در آن روز خاص که قرار بود برای رفتن به دانشگاه آماده شوی، حس میکردی چیزی در درونت درست کار نمیکند؛ مثل اینکه مغزت با قرصهایی مختل شده باشد. پلهها را که بالا میرفتی، ناخواسته به سمت پسری رفتی که چشمهای مشکی زاغی داشت و مثل تصویری از خوابهای کودکیات بود. نگاههایتان گره خورد و در آن لحظه پل باریکی بین خواب و بیداری شکل گرفت.
اما حالت خوب نبود و سرگیجه امانت را بریده بود. به محض به هوش آمدن دیدی که همان پسر پشت سرت ایستاده؛ اما وقتی نگاهش کردی فقط پاهایش را دیدی و بعد با خندهای سرد دور شد.
و بعد، در دفتر دانشگاه که خواستی با پدرت تماس بگیری، تلفن خراب بود و مجبور شدی با مترو به خانه برگردی. ذهن تو مثل فیلمی تکهتکه و نامرتب، صحنهها و حسهای آن روز را پخش میکرد؛ گویی کسی به تو دست درازی کرده بود، حتی اگر توهم بود.
شبها کابوسهای پیدرپی سراغت میآمدند، گاهی با حضور فرشتهای نامرئی اما نورانی که فقط تو میتوانستی او را ببینی؛ نگهبانی که آرامت میکرد و در روزهای سخت همراهت بود.
با همه اینها، درد و فشار آنقدر زیاد بود که موهایت را قیچی کردی، شاید برای جدا شدن از همه آن ترسها و دردها. در اعماق وجودت حس میکردی که همه چیز را از قبل دیدهای، انگار زندگی برایت تکراری و آشنا بود؛ هرچند این شناخت قبلی بار سنگینی بود.
با این همه، تو در میان تاریکیها و سایهها راه رفتی، اما آن نگهبان نامرئی همیشه کنار تو بود، همراه و مراقب.