باشه 😘
دیروز صبح یه پیام اومد روی گوشیم که: میشه باهاتون کوتاه صحبت کنم
منم نشناختم نوشتم شما
بعدش زنگ زد:گفتش که من فلانی ام و خودشو معرفی کرد گفتش میخوام یه صحبت کوتاه باهاتون داشته باشم
منم چون رفتارای مامانش و خودشو دیده بودم متوجه شدم و گفتم نمیشه و نمیتونم
ولی گفت وقتتو نمیگیرم و اگه بیای مدیونتون میشم
منم قبول کردم
ساعت ۵ توی یکی از کافه گلخونه های محله مون رفتم
احوال پرسی و اینا کردیم و از احوالش گفت ک چیکارا میکنه و زندگیش چطوره منم گفتم ک چیکارا میکنم
بعدش گفت(البته جمله هاشو دقیق یادم نیست ولی چیزایی ک یادم موند):من واقعا میخوام جدی و مردونه رفتار کنم
من از وقتی ک شما رو دیدم خاطراتم زنده شد و احساس کردم یه تیکه جدید به قلبم اضافه شد و نمیدونستم توی بچگی چی بهش میگن ولی میخوام راست و صادقانه بگم بهت علاقه دارم.نه برای تفریح ..برای زندگی ..ازت میخوام باهام ازدواج کنین هر وقت جوابت قطعی شد بگو
بعدش من از اونجا اومدم بیرون
یه جور احساس خجالت یا عجیب داشتم
نمیدونم چی بگم
برای دوستم که تعریف کردم :برام نوشت :عوضی هیچکس نمیاد تورو بگیره منو مسخره نکن🤬😭
به مامانمم گفتم گفتش تصمیم با توعه
هنوز روم نمیشه به بابام بگم
چیکار کنم🥲🥲
جواب خودم یه جورایی مثبته اما هنوز نیمدونم