ببین من عاشق شوهرم بودم
راستش بد بین هم بودم و حساس
خیلی خسته شد
من از اون خسته ترم
امروز رفتم که برای همیشه از این خونه برم
باورم نمیشد عین خیالش نبود و میگفت خوابم میاد
راستش انقد بزرگش کردم که دست خودمم بهش نمیرسه
ول کن مردارو
واقعا نه که بد باشی باهاش نه
ولی بهش اهمیت نده
فکر میکنن کین اینا
من که واقعا دیگه اهمیت نمیدم به هیچیش
خودمو از این بند و اسارتی که به قول خودش اسیرش کردم و خودمو اسیر کردم نجات میدم
چه عشقی چه کشکی
واقعا هیچ حسی بهش ندارم انقد که با کارای ریز و به ظاهر بی اهمیتش آزارم داد