سلام دوستان حس میکنم خانواده شوهر یا عده گرگ تو پوست میش هستند هر چی خواستم اونا رو مثل خانوادم بدونم نشد بی اعتمادم کردند شوهرم پسر بزرگ خانوادشونه ولی کمکش نمیکنن با اینکه هر وقت داشت کوتاهی نکرد اینا من رو دلسرد کرده که به اون پسرشون ک همیشه ادعای طلبکاری میکنه جونشونو میدن،الانم به دلایلی و مجبوری قراره بریم کنارشون زندگی کنیم تو رو خدا بگین چطور خونسرد باشم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
خب نرو اونجا من یعنی حاضر نیستم ختی تو یه محل زندگی کنم با اینکه اصلا نه اونا کاری بهم دارن نه من ...
اگر نرم همون بردارشوهر آماده خور خونه ای که ما زحمتسو کشیدیم میاد توش حداقل گفتم ی مدت اونجا باشیم بعداگ خدا خواست شوهرم انتقالی گرفت بریم یه شهر دیگه اینم بدیم اجاره